کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – شیرینیِ سیبِ ممنوعه

مژده مواجی – آلمان
– بیسکویت کنار لاته‌ ماکیاتو بگذارم؟

الکه لبخندی زد و گفت: «ما همیشه در کافۀ شما با بیسکویت‌هایی که کنار نوشیدنی‌های گرم می‌گذارید، ذوق می‌کنیم.»

زن جوانی که در کافه قنادی کار می‌کرد، لیوان‌هایِ بلند لاته‌ ماکیاتو را در سینی گذاشت و کنار هرکدام یک بیسکویت.

سینی را برداشتم، با هم به سمت در ورودی کافه رفتیم تا در پیاد‌رو، آن را روی میز قهوه‌ای‌رنگ با طرح حصیر بگذاریم؛‌ تنها میزی که خالی بود. در هوای آفتابی همیشه میزهای بیرون سریع اشغال می‌شدند.

اولین جرعۀ داغ را آهسته طوری‌که دهانمان نسوزد، نوشیدیم و گازی به بیسکویت زدیم. آفتاب و نسیم خنک همراهِ دلچسبمان در اندکی آسودگیِ بعد از کار بودند. 

زنی لنگان‌لنگان به طرف میزمان آمد، ایستاد و به ما خیره شد. پُلیور قهوه‌ای و شلواری همرنگش به تن داشت که هر دو کهنه و فرسوده بودند. موهای وزشده‌اش که تا روی شانه‌اش می‌رسید، نیمی سفید و نیمی قهوه‌‌ای تیره بود. با چشم‌های قهوه‌ای‌‌اش به من خیره شد، سلام کرد و گفت: «روز خوشی در کنار هم داشته باشید.» مکثی کرد و ادامه داد: «من قدیم‌ها معلم بودم، اما مدت‌هاست که دیگر تدریس نمی‌کنم.»

الکه نگاهی به من انداخت و سری تکان داد. حوصلۀ آدم‌های مزاحم را نداشت. زن خیال رفتن نداشت و همان‌جا کنار میزمان ایستاده بود، نگاهی به دوروبر و بعد به ما می‌انداخت. ما جرعه‌ای از لاته‌ ماکیاتو می‌نوشیدیم و حضور سنگین او نمی‌گذاشت تا صحبتی بینمان ردوبدل شود.

رو به زن کردم و گفتم: «نمی‌خواهید به داخل کافه بروید و شما هم چیزی بنوشید؟»

زن جواب داد: «من شیرینی سیب خیلی دوست دارم.» دستش را بالا آورد و سکه‌ای را که در دستش بود، نشان داد.

– برای من شیرینی سیب می‌گیرید؟ این هم پولش!

الکه نگاهی جدی به او انداخت و گفت: «چرا خودت داخل نمی‌روی و بخری؟»

– مدت‌هاست که اجازۀ ورود به کافه را ندارم.

نگاهی به در ورودی کافه قنادی انداختم. صف مشتری‌ها آن‌قدر طولانی بود که تا پیاده‌رو ادامه داشت. رو به او کردم و گفتم: «صف مشتری‌ها طولانی‌ست. کافه‌های دیگری همین نزدیکی‌ها هستند. آنجا می‌توانی شیرینی سیب بگیری.»

با لب‌های افتاده گفت: «شیرینی‌های اینجا پفکی‌اند و طعم خیلی خوشمزه‌ای دارند. فقط از این‌ها خوشم می‌آید.»

الکه سرخ شده بود و تیرش می‌زدی خونش در نمی‌آمد. با لب‌های خشک‌شده‌اش گفت: «یعنی حاضری ما توی صف بایستیم، نوشیدنی‌مان سرد شود، از زمان خوشی که امروز من و دوستم با هم می‌خواهیم بگذرانیم، دست بکشیم تا برایت شیرینی بگیریم؟»

زن سکوت کرده بود و سکه‌اش را بین انگشتانش تکان می‌داد.

بلند شدم و به طرف صف مشتری‌ها رفتم. در حالی‌که آن زن را نشان می‌دادم، از یکی از آن‌ها پرسیدم: «می‌توانید برای این خانم شیرینی سیب بگیرید؟ پولش را هم می‌دهد.»

مشتری کمی هاج‌وواج ماند و هنوز جوابم را نداده بود که زن به طرف او آمد، پول را به او داد و توی پیاده‌رو منتظر ایستاد. نگاهش تمام آدم‌ها را دنبال می‌کرد.

به طرف میزمان برگشتم. زنی که میز کناری‌مان نشسته بود رو به ما کرد و گفت: «او همیشه دوروبرهای کافه می‌پلکد و دنبال شیرینی سیب می‌گردد.»

با قاشق بلند، کف‌های روی لاته‌ ماکیاتو را از توی لیوان جمع کردم و به دهان گذاشتم؛ از شدت انتظار سرد شده بودند. 

ارسال دیدگاه